نقل قول نوشته اصلی توسط sys_co2 نمایش پست ها
درود بر شما
اگر حال و حوصله اش رو دارید ، لطفا بنویسید ، مشتاقانه استقبال می کنیم..
سلام دوست عزیزم،
من این پست رو ندیده بودم.
من هنوز بعد از این مدت دلم برای کانادا تنگ میشه، چه انتاریو و چه بریتیش کلمبیا و چه هر استان دیگه ای که دیدن کردم. جزء بهترین خاطرات زندگیمه. برام اتفاقات خیلی خوبی افتاد.
نمی دونم به خاطر اینه که آدم خیلی عوض می شه چون خیلی جاها زندگی می کنه، و توی استان ها و ایالت ها خیلی جا به جا میشه، و بعد یاد خودش میفته، و کلی خنده ش میگیره و یاد اون روزها، دغدغه ها، آدم ها، و همه اینها میفته، یا اینکه خودت رو می بینی که خیلی تغییر کردی، خیلی از چیزها دیگه برات مهم نیست، مسائل مهم تر ذهنت رو مشغول میکنه، و کلا با گذشتن سن یک جور بلوغ سراغ ادم میاد.
یادمه یک اقایی اینجا بود که دغدغه پسته داشت. خیلی سال قبل. یادمه خیلیا میومدن سر به سرش میذاشتن اینجا (با حالت مسخره کردن نه، بیشتر سر به سر گذاشته دوستانه). من هیچوقت فکر نمیکردم ممکنه یک روز دغدغه آدم پسته باشه تو کشور غریب. ولی الان چند ساله که دغدغه خودم اینه که کجای امریکا یک باغ بزرگ بگیریم که بتونم توش درخت بکارم، سبزی بکارم، و انواع مختلف میوه و سبزی پرورش بدم، و حیواناتی که دوست دارم رو بیارم اونجا. یا مثلا چرا یک نونوایی که نون بربری گرم بدون کنجد بده نزدیک خونه نیست. کار دنیا عجیبه. گاهی به خودم می خندم. به خودم می گم شاید از ته دلم دوست داشتم یک روز مثل اون اقا واقعا این دغدغه ها رو داشته باشم. که پسته نمکی بگیرم یا نگیرم. دنیا خیلی عجیبه.
یادمه یک بار یکی نوشته بود دوستانی که کانادا امریکا زندگی میکنن خیلی فلسفی میشن، و کلا از گل و بلبل می گن. منظور بدی نداشت. واقعا درست می گفت. وقتی ارتباطت با دور و بریات که میشناختی خیلی کمتر میشه، مخصوصا وقتی یاد میگیری چطوری زندگی کنی، به چی فکر کنی، و چطوری پیشرفت کنی، کلا آرامش عجیبی وجودت رو میگیره و فلسفی میشی. اونجاس که پیشرفت واقعی آدم شروع میشه.
درباره اون زبان و کلا چیزایی که تو کانادا یاد گرفتم، کاناداییا صبر و حوصله خیلی زیادی دارن. خیلی صبورتر و مودب تر از امریکاییان و خیلی کمک میکنه که قبل از امریکا رفتن کانادا باشی. چون فرهنگ کانادا مخصوصا پایینا کم و بیش امریکاییه، ولی مودب تر، صبورتر، و حالت رزرودتر هستن. توی امرریکا هم میدوست به نطرم کم و بیش این شکلیه، ولی باز کاناداییا بیشتر این حالت رو دارن.
من الان میتونم I live رو درست و راحت تلفظ کنم هه هه هه. دیگه به درست تلفظ کردنش فکر نمیکنم.
کانادا با وجود اون همه برف جای خیلی خوبیه، و مردم خیلی مهربونی داره. مخصوصا وقتی کار میکنی، تشکیل خانواده میدی و خونه و زندگیت رو می سازی، کم کم بهتر میشه به نظرم. البته الان چیزای بدی از کانادا میشنوم. نمیدونم واقعا اینقدر بد شده یا نه. برای من تماما خاطرات خوبه.
اون بارها، پاب ها، همه فرندلی، پلیس های مهربون که هر وقت میدیدنت باهات گرم میگرفتن و با همه مهربون بودن (امریکا هم اینجوری هست خیلی وقتها مخصوصا تو شهرهای کوچیک)، مردمی که همیشه بهت سلام میدادن تو خیابون (امریکا هم اینو داره، همه جا، به جز ال ای و نیویورک و اینها). ای کاش ایرانیها با هم و با همه مهربون تر بودن تو کانادا.
اینجا عین همون رو داره، چون عین دیوانه ها اینها یک خط از وسط این قاره کشیدن بدون در نظر گرفتن هیچی، ولی من همیشه دلم برای فصل بهار کانادا که خیابون ها رو گل و برگ و درخت میگرفت و بوی گل میداد، برای اون جیک جیک پرنده ها، خیابون های تمیز، مردمی که با هم خیلی مهربون بودن، تنگ میشه. یادمه یک بار اتوبوس خیلی بد ترمز زد و من سر پا بودم و تقریبا پرت شدم و نزدیک بود ضربه مغزی شم و بمیرم. قبل ازینکه این اتفاق بیفته دو تا خانم پریدن و محکم منو گرفتن. یا یک بار جایی علامت خطر نذاشته بودن (خیلی غیرکانادایی بود)، و من افتادم. فورا مردم جمع شدن و کمکم کردن. آدم درد سرش و استخوناش یادش میره اون لحظه. امیدوارم کانادا همیشه اونجوری بمونه.
چقدر کاناداییا با حوصله فرق ضرب المثل ها، جمله ها، کلمه ها و.. رو توضیح میدن برای مهاجرها. توی ایران همه اجبارا فارسی یاد گرفته بودن، ولی وقتی یک نفر شهرستانی بود و حتی لهجه هم نداشت، بقیه مسخره ش می کردن و بی صبر بودن. نمیگم همیشه، ولی مسخره کردن تو همه جنبه های روزمره بود. اینها رو من خیلی جدی نمیگرفتم، و اصلا دقت نمیکردم و فراموش میکردم. چون همیشه باید تلاش میکردی که به هدفهات برسی. ولی وقتی ادم ارامش پیدا میکنه و به خواسته هاش میرسه کم کم یادت میاری کشور مبدا چه جای بدی بود. چه قدر ناخواسته اون مردم چیزای بد ازونجا یاد میگیرن و به هم انتقال میدن. بدون اینکه بدونن بولی هستن، مسخره میکنن، توهین میکنن، برای اینکه یکی رو بشناسن، چون ازش خوششون میاد، چقدر سعی میکنن اونو پایین بیارن، یا اسپمش میکنن، یا اسکمش میکنن، همین جا این فروم رو بگردید، پیدا میکنید.
این پست رو دیدم و یک عالمه خاطره خوب از کانادا یادم اومد. یاش بخیر.
تصمیم داریم یریم الاسکا و برگشتنی میایم یوکان و نورصوست تریتوری و بی سی. دلم برای گریزلی های کانادا تنگ شده. یا اون درخت های میپل که ازش میپل سیرپ میگیرن. خیلی از چیزهای امرکا و کانادا خیلی امریکایی و کاناداییه، یکیش همین درخت ها و سیروپ گیری.